بعضی وقتها احساس میکنی خیلی تنهایی...
همه غمها و دردها را جمع میکنی. حتا آنهایی که شاید به تو ربطی نداشته باشند.
احساس میکنی همه چیز دشمن تو و دشمن زنده بودن توست.
تلقین هم به همه راهکارها اضافه میشود و احساس میکنی از زندگی ساقط شدهای و همه چیز...
در این میانه آشوب، کسی کنارت مینشیند و حرفی میزند. میفهمی که یک همدرد کنارت نشسته است. بیاختیار لب میگشایی. لحظه لحظه از بار اندوهت کاسته میشود. حتا اگر همه درد و رنجت را بر زبان نیاورده باشی. حتا اگر حرف خاصی نزده باشی.
چشمها و گوشهایی که حجم دلسوزی و محبتشان را بر سراسر وجودت حس میکنی. حس میکنی آنچنان به تو نزدیکاند که میتوانند حالات روحی تو را تغییر دهند.
خدایا! شکر تو را ست. تنها تو را. به خاطر همه نعمتهایت. و از جمله انسانهای پاک و نجیبی که وجودشان مایه دور شدن از وسوسههای شیطانی است.
محمد جواد!
تو که میآیی اینجا، دلی برای من نمیماند...
به تو که نمیتوانم بگویم نیا!
اما خودم میتوانم بروم؛ پیش از آنکه بیایی...
توجه! این یادداشت کاملا جنبه مدح دارد.
نزدیک به دو هفته پیش یک کتاب از یک کتابخانه گرفتم. شازده احتجاب. رمانی از هوشنگ گلشیری.
رمانی از هوشنگ گلشیری که به سبک جریان سیال ذهن روایت میشود.
یکی دو ماهی است که در خواندن رمان، اندکی جدیتر شدهام. چند رمان خوانده بودم. اما جریان سیال ذهن نخوانده بودم تا حالا. البته شازده احتجاب را یک بار دیگر هم قبلا خوانده بودم. البته نه کامل؛ این بار هم نتوانستم کامل بخوانم. خیلی سخت بود. در طول این دو هفته، 100 صفحه را به سختی پیش رفتم. امروز میروم کتاب را پس بدهم.
لذت خواندن رمان را به دست نیاوردم. البته این رمان را. یک هفته هم از زمان تحویل گذشته است. از آقای درویشی میترسم. با اینکه رفتار خیلی خوبی دارد اما ... .
درک درستی از این رمان پیدا نکردم. چیزهایی فهمیدم اما احساس میکنم نتوانستم با راوی ارتباط برقرار کنم.
شاید یکی از این دو دلیل درست باشد:
1- در شرایط خوبی رمان نخواندهام. شاید این رمان را نتوانستهام در لحظههای آرام و خلوتی بخوانم.
2- هنوز بلد نیستم روایت جریان سیال ذهن بخوانم. فکر میکنم هنوز نتوانستهام فهم درستی از این نوع روایت داشته باشم.
«امین تارخ». با شخصیت حقیقی امین تارخ آشنا نیستم. همه چیزهایی که دربارهاش میدانم، ذهنیاتی است که از هنرمندیاش دارم.
از میان سریالهای شبانهای که در ماه مبارک رمضان از شبکههای مختلف سیما پخش شد، بیش از همه توانستم با مجموعه اغما ارتباط بگیرم. البته تنها توانستم نزدیک به هفت قسمت از این سریال را ببینم.
موضوعی که برای من لذتبخش بود، بازی خوب و حرفهای امین تارخ بود. به عنوان یک مخاطب عام توانستم خیلی راحت با رفتار و گفتار این بازیگر خو بگیرم.
البته نمیتوان نقش فیلمنامه را نادیده گرفت؛ اما به وضوح میشد دید که نوع بازی امین تارخ بر قوت و انسجام فیلمنامه برتری دارد. شاهد آنکه دیالوگهای دکتر پژوهان در حالی که قرآن در دست داشت و پیروزمندانه با الیاس حرف میزد، بیش از حد کلیشهای و غیرعادی بود. و این یعنی اینکه نویسنده یا نویسندگان محترم فیلمنامه که دکتر پژوهان را از گمراهی رهانده بودند، او را آنچنان رمانتیک و سخنور طراحی کرده بودند که حتا بازی خوب امین تارخ هم نتوانست چیزی را درست کند.
به هر حال صرف نظر از هر تحلیل هنری، من لذت زیادی از سریال اغما و مخصوصا بازی امین تارخ بردم. و شاید به خاطر همین بازی خوب بود که با هر بار تماشای این سریال، کلی حرص خوردم و ناسزا نثار دکتر پژوهان کردم.
دو نکته هم به ذهنم میرسد که باید بگویم.
1- رفتارشناسی دکتر پژوهان. رفتار دکتر پژوهان با دخترش بسیار جالب و دردناک بود. باید به همه دستاندرکاران این سریال - دستکم- بابت به عمل آوردن اینچنین فضایی تبریک گفت. فضایی که به هیچ وجه دور از ذهن نیست. فضایی که به وضوح میتوان در کوچه و خیابانهای شهرهایمان بیابیم.
دکتر پژوهان از روی دلسوزی پدرانه و شاید انگیزههای دیگر، آنچنان مست رفتار جذاب الیاس میشود که عقل خویش را کاملا به کنار مینهد. حتا آنگاه که عقلش میخواهد کمکش کند، باز هم از الیاس و حرفهای او کمک میگیرد. تا همچنان دختری که هچ خطایی نکرده است، مغضوب پدر باشد؛ تهمت بشنود؛ تحقیر شود و از همه حقوق زندگیاش محروم شود اما الیاس روز به روز حجم بیشتری از قلب آقای دکتر تحصیلکرده مذهبی را اشغال کند.
دکتر پژوهان یک نماد است. نماد دلسوزانی که اگر احساس وظیفه کنند، حاضرند هر غلطی بکنند. حتا رویگرداندن از امر الاهی؛ البته به نیت اصلاح؛ به نیت انجام وظیفه. و اینگونه است که مردی با سر و وضع و رفتار اجتماعی کاملا مذهبی، پای انجام وظیفه که میرسد، دین و همه بایدها و نبایدهایش را میشوید و گوشه تاقچه میگذارد؛ دکتر پژوهان بدون هیچ دلیلی - حتا برای خودش- با آقای موسوی شدیدا مخالف بود؛ به دخترش تهمتهای پیدرپی و وقیحانه میزد؛ حضور دائمی یک نامحرم در خانهاش را به راحتی پذیرفته بود؛ فحاشی و بداخلاقی را به آخر رسانده بود.
در مقابل الیاس با همه گافهایش و با همه دروغگوییهایی که خود دکتر هم به آنها پی برده بود، همچنان مورد لطف آقای دکتر بود.
دکتر پژوهان اسطوره نیست. قصه هم نیست. یک نماد است. نمادی از رفتارهای من و شما. شاید همین حالا ما گرفتار یک شیطان باشیم؛ آنهم در نقش یک الیاس. مگر نبودند آنها که -مثلا- عاشق و واله منجی آخرالزمان بودند و با اشتباهات ریز و درشتشان به دشمنی ان حضرت رسیدند؟ دکتر پژوهان اسطوره نیست.
2- نکتهای که متاسفانه در این سریال به آن توجهی نشده بود، تاثیر ناخودآگاه گناه بود. نمیتوان قبول کرد آقای دکتری که به راحتی دخترش را مورد سخیفترین بدبینیها و تهمتها قرار داده است بتواند به راحتی از اثرات این گناهان کبیره خلاص شود. چگونه کسی که با همه وقاحت دخترش را از خود رانده است؛ آنهم بدون هیچ دلیلی، میتواند در عرض چند ساعت از منجلابی که مرز اکثر گناهان کبیره را شکسته است خود را بیرون بکشد؟!
به علاوه یک اشتباه رفتارشناسی تربیتی هم میتوان در شیوه رفتار دختر دکتر پژوهان یافت و آن اینکه این دختر که یک بسته کامل از بدبینی و تهمت و فحاشی از پدر خود دریافت کرده، چگونه میتواند چشم بر آن همه وقاحت ببندد. و سوال اینجاست که آیا این حد از بخشش و بزرگواری میتواند حایز مطلوبیت شرعی یا عرفی باشد یا نه؟
همه فضاسازیهای بعد از آگاهی دکتر پژوهان، به خوبی حاکی از پشیمانی قلبی دکتر پژوهان است. اما احساس من این است که این پشیمانی از رفتار وقیحانه گذشته به خوبی در ارتباط با دختر دکتر و همچنین دکتر بردیا به نمایش در نیامد؛ دست کم به خاطر اینکه حجم بسیار زیادی از رفتار زشت دکتر را همین دو نفر تحمل کردند.
به امید همه آرمانهای خوب!
گاهی وقتها ...
نه. مقدمهچینی بی مقدمهچینی.
امروز نماز عید سعید فطر را در میدان نقش جهان اصفهان خواندم؛ اما آنجا نبودم.
سه سال پیش در سرمایی استخوانسوز با دو سه نفر از دوستان راهی تهران شدیم؛ برای نماز عید.
گرچه هوا خیلی سرد بود. خیلی. اما هر سختی و حتا بلایی ارزشش را داشت.
امروز توی نماز عید فطر به یاد آن روز افتادم. به یاد آن روز که تنها به شوق دیدار آقا آن هم از آن فاصله، راهی مصلی شدم-شاید باید میگفتم شدیم-.
روزگار سختی است. همه چیز سخت میگذرد. بدیش آنجاست که حتا گلها هم نمیتوانند اشکها را دور کنند. حتا موسیقی آواز پرندگان ناژوان هم نمیتواند و نتوانست کاری از پیش ببرد.
خیلی وقت است که گوشم و دلم موسیقی شاد را پس میزند. غمناکش را البته خیلی دوست دارد؛ اما نباید بشنوم. همه چیز گویی میخواهند خاطرههایی دردناک را یادآوری کنند.
نماز عید سعید فطر. به آن دخترک 5-6 ساله گفتم «تو نمیخوای نماز بخونی؟!» سر بالا انداخت که «نه!» با همان شیطنت بچهگانه گفتم «خوبه ها!». او هم خندید.
توی نماز چه جاها که نرفتم! حالم از این همه پیچیدگی روزگار به هم میخورد. میتوانید «ر» را به سکون یا فتح بخوانید. میدانم وقت خوبی برای غر زدن و نق زدن نیست اما چارهای جز گفتن ندارم.
تنها که باشی تازه میفهمی نوشتن چه نعمتی است. اما چه فایده. نوشتن هم خیلی وقت است که مستی زودگذر شده است.
کاش از این تنهایی خُردکننده و سستیآور میرهاندیام.
البته شما زیاد سخت نگیرید. دوست دارم یه بار دیگه آقا رو ببینم. حتا اگه شده توی یکی از این جلسات دیدار عمومی.
شاید این آشوب را او دوا کند.
داشتم با تلفن حرف میزدم. همزمان داشتم با شاخه گل رُز توی باغچه ور میرفتم. وقتی به خودم آمدم دیدم تمام خارهای شاخه گل رز نورسته را به آرامی از تمام شاخه جدا کردم.
شاخهی توی دستم، شاخهای بود جوان و ترد. همه خارهای آن را با دستم جدا کردم؛ بدون اینکه حتی دستم خراشی بردارد...
نمیدانم چه شد به یاد خودم افتادم. یاد وقتی که بچه بودم؛ یا تازه مکلف شده بودم. خیلی راحت میتونستم عادتهای زشتم رو ترک کنم ولی حالا... .
شاخه ترد بودن چه لذتی دارد...
...
نیازی به گفتن نیست...
اما میگویم.
از کسی جز تو برنمیآید؛
به من بفهمان که حکمت تو را
با ظرف فهم ما نمیتوان فهمید.
شاید نتوانم بفهمم؛
اما به تو ایمان دارم.
از همه عزیزانی که دلشان از نوشته پیشینم چرکین شد، پوزش میخواهم.